آتش خاموش

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

حال وحوصله نوشتن رو ندارم ولی میخوام بنویسم شده زورکی. دیروز دیدمت بعد از چیزی حدود 2ماه. یه چند روزی بود که واسه یکی از دستگاهها مشکل پیش اومده بود ولی فکر نمیکردم  درست کردن اون دستگاه در تخصص تو باشه. مشغول کارام بودم که تلفن روی میزم زنگ خورد. گوشی روبرداشتم. یکی از اون ور خط با صدای گرمی سلام کرد. فکر کردم یکی از همکاراست آخه صدا خیلی شبیه صدای یکی از همکارای فیکسم بود . بعد از سلام واحوال پرسی کوتاه یهو یکی گفت چطوری صدا قشنگ؟ جا خوردم. یه لحظه مکث کردم. اصلا فکرشم نمیکردم تو باشی. تو که ازسکوتم متعجب شده بودی پرسیدی چیه چرا مکث کردی گفتم تو را باکسی اشتباه گرفتم خندیدی وگفتی به این زودی صدامو فراموش کردی؟ خلاصه شروع کردی به حال واحوال کردن دور وبرم شلوغ بود نمیتونستم باهات راحت حرف بزنم. گفتم چرا به گوشیم زنگ نزدی؟ گفتی فکر کردی شاید درست نباشه چون واسه کار زنگ زدی. خلاصه گفتی که واسه خرابی دستگاه میخوای بیای ودیدن منم توفیق اجباریه برات. غافلگیر شده بودم. اصلا فکرشم نمیکردم. داشتم کم کم فراموشت میکردم. یعنی دوباره با دیدنت همه چیزبر میگشت سر خونه اولش؟ ساعت حدودا 1:30بود که اومدی. تنها بودم. وقتی دروباز کردی  نگاهمون تو هم گره خورد. همون چشا ونگاه  آشنا که من هلاکش بودم. خیلی رسمی سلام کردی وبدون دست دادن نشستی. فکر نمیکردم اینقدر سنگین برخورد کنی . پرسیدی همکارا کجان؟ وقتی گفتم تنهام نفس راحتی کشیدی وشنگول شدی فکر نمی کردی تنها باشم واسه همون سنگین بازی درآوردی. خلاصه شروع کردی به حال واحوال پرسی. سعی میکردم به خودم مسلط باشم. هروقت میدیدم  دارم حسی میشم یاد دوست جدیدم میوفتادم وآروم میشدم. درسته من ودوست جدیدم به هم قول ازدواج ندادیم ولی قرار شد تا با همیم فقط به هم فکر کنیمو پایبند این دوستی باشیم. یاد اون آرومم میکرد. ازم حالم رو میپرسیدی. مدام. چند بار. شاید انتظار داشتی بگم حالم خرابه. مثل اون وقتا. ولی نه. من واسه تو به اندازه کافی حس خرج کرده بودم دیگه بیشتر از اون در توانم نبود. گفتم که میزون میزونم. خوبه خوب. خندیدی وگفتی خداروشکر. بعد از کلی این ورواونور زدن ومقدمه چینی حالیم کردی که تنهایی. گفتی دوست دخترت دانشجو بوده وبچه یه شهر دیگه وواسه تابستون برگشته به شهر خودش. جالب بود. دنبال یه سوژه 3 ماهه میگشتی. خندم گرفت. گفتی منو فراموش کردی؟ گفتم نه. گفتی دیلیت شدم؟ گفتم نه عزیزم فقط بایگانیت کردم جایی تا راه بندون نکنی وراه رو واسه ورود بقیه سد نکنی. گفتی خب این یعنی فرامو ش کردن وحذف دیگه. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم که یعنی خالا هر جور که خودت دوست داری تفسیرش کن. باهات راحت بودم. باهات دوستانه برخورد کردم. دیگه هول نبودم. برام جالب بود. تونستم رفتارم رو کنترل کنم. یاد دوست جدیدم آرومم میکرد. وقتی رفتم برات چایی بیارم اومدی تو. سعی کردم نگات نکنم. یهو دستت رو آوردی سمت صورتم وبا ملایمت لپمو کشیدی. انگار یه لحظه بهم برق وصل کردن. جالبه. وقتی با دوست جدیدم بیرون میریم دستشو میگیرم. دستشو میزاره روشونم و نوازشم میکنه لقمه تو دهانم میذاره ولی اصلا حسی نمیشم ولی تا دستت یه آن به صورتم خورد برق از سرم پرید. سریع خودمو جم وجور کردمو گفتم برو بشین تا من بیام. تونستم خودمو کنترل کنم. برات چای آوردم ودوباره حرفای دوستانه زدم. آروم وبی تفاوت. خودم داشتم از این بی تفاوتی لذت میبردم. ازم خواستی به دیدنت برذم. گفتی تنهایی. خندم گرفت. اون موقع که من داشتم هلاک میشدم تو کجا بودی؟ نه دیگه حسی نمونده. یعنی حس هست ولی حال وحوصله دیگه واسم نمونده. گفتم حالا هر وقت گذرم به شهرتون افتاد چشم یه سری هم به تو میزنم. موقع خداحافظی دستتو آوردی جلو. دوستانه بهت دست دادم. سعی میکردی با دستم ور بری شاید دوباره تحریک شم ولی من سریع دستمو کشیدم تا همه چیز تموم شه. خدا حافظی کردی ورفتی. لباست مشکی بود ازت خواستم تو گرما دیگه اون رنگو نپوشی چون تیره ست واذیت میشی وتو خندیدی ورفتی. فکر کردم حتما شب بدی به دنبال دارم. اولین کاری که کردم واسه دوستم اس دادم. باید براش زنگ میزدم چون صداش پر از انرژیه ومطمئنا بهم جون میداد ولی نمیشد اون کلاس داشت پس واسش اس دادم  تا حواسم جم اون باشه. وقتی اومدم خونه همه چیز رو واسه زن داداشم گفتم. گفت دوباره امشب فیلم داریم؟ گفتم نه. من آرومم. آروم آروم. ساعت 8 دوستم زنگ زد. صداش آرامشم وبیشتر کرد. وقتی شب باهاش حرف زدم جون گرفتم. وقتی باهاش حرف میزنم همه چیز خوب وآرومه. شب رو راحت خوابیدم وامروزم راحت و بی خیال بودم. خدا رو شکر دارم فراموشش میکنم. خوشحالم.دوست جدیدم پسر خوبیه. دوست داشتم یه دوستی بی هدف رو دنبال نکنیم. ولی انگاری خودش فعلا اینجوری راضیه. نمیدونم چرا باهاش قاطی شدم ودرگیر رابطه ای شدم که نمیدونم تا چند مدت ادامه داره. فعلا خودمو زدم به بیخیالی. یه وقتا فکر میکنم وقتی آدما زیاد درد داشته باشن  ممکن هر چیزی استفاده کنن تا اون درده آروم شه حالا فکر نمیکنن خوبه یا بد. ضرر داره نداره فقط دنبال اینن که درده آروم شه  حالا شده حکایت من نمیدونم این رابطه هیچ نفعی داره یانه ولی فعلا خودمو درگیرش کردم تا ببینم چی پیش میاد. امیدوارم خیر توش باشه .تا بعد 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:25توسط صبا | |